نمیتونم بگم تصمیمم برای رفتن جدی بود، اوصولا تو اون سن و سال نمیشه تصمیم جدی گرفت اونجا فقط میشه رویا ساخت و خوشبخت بود اما ورودم به دانشگاه مصادف شد با بر باد رفتن رویاها و استخدام دولت شدن وطبعا سوختن رویای مهاجرت
سوم راهنمایی که بودم موضوع انشا داشتیم در مورد اینده اونجا نوشتم هاروارد و آمریکا نوشتم نوبل زیست شناسی
توی روزهای سخت کارشناسی همش شاهد مهاجرت آدمایی بودم که قبولشون داشتم یکی یکی رفتن و من موندم و احساس از دست دادن
این روزها که همه اون روزا ته نشین شده دلم میخواست واقعا مسیر جور دیگه ای پیش میرفت و الان میتونستم حتی به پناهندگی فکر کنم و 12سال تعهد محضری به آموزش و پروش پیش روم نبود
ناشکر نیستم به این شغل که حداقل نگران از دست دادنش نیستم به این درآمد بیمه و بازنشستگی
اما دلم دلم واقعا میخواست یکی از اون چهره های غمگین فرودگاه امام بودم دلم واقعا میخواست میگفتم که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم
این خواستن از جنس همون آه عمیق پشت نرده های سبز دانشگاه تهرانه
این روزا دیگه اسمش مهاجرت نیست اسمش فراره و واقعا خوشا آنان که با عزت از اینجا بساط خویش برچیدند ورفتند
درباره این سایت