وارش بارانی



نمیدونم همه کسایی که تجربه زندگی خوابگاهی رو دارن این حسو دارن یا نه، اما من از وقتی رفتم خوابگاه تا لحظه اخر حضورم هیچ وقت اونجا احساس راحتی نکردم. کاری به بدی و خوبی اون دوره ندارم اما باعث شد من یه چیز جدید رو حس کنم و اونم اینکه تو خونه خودت بودن لذت داره. 

حالا بهش اضافه میکنم که تو خونه خودت بودن و بیکاری لذت داره شاید امسال از اول مهر تا الان حتی یه روز بی دغدغه نداشتم دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم واسه یه روز لش کردن تو خونه بلاخره رسید به لطف پیروزی انقلاب. اینکه همه میپرسیدن تعطیلات کجا میری با لذت میگفتم خونه! 

برگه تصحیح نکرده نداشتم، پروپوزالمو تحویل داده بودم، اتاقم مرتب بود، مهمون نداشتم و مهمونی نباید میرفتم خلاصه عالییی یه روز کامل لش کردم به قدر مکفی خوابیدم حتی الگو دوخت یه لباسم کشیدم و فرداش بعد از مدت ها با حس خوب بیدار شدم و با علاقه رفتم سرکار 

یکی از چیزایی که گاهی ذهنمو مشغول میکنه اینه که اگه عروسی کنم و جایی که بهش میگم خونه تغییر کنه آیا اونجا هم این حسو خواهم داشت؟ یا باید برای استراحت و تجدید قوا دوباره به همین اتاق برگردم؟ سخته که تصور کنم جای دیگه ای خونه باشه 

وابستگی من به محیط و ابزارم زیاده، هیچ جا خونه ام نمیشه، هیچ پتویی پتو خودم نمیشه، هیچ گوشی و لب تابی مثل وسایل خودم نمیشه، هیچ چایی چایی خونه خودمون نمیشه، هیچ هندزفری مثل مال خودم نمیشه، و هزاران جمله این شکلی برای وسیله هام 

شاید این دلیل محکمیه که من هیچ وقت نمیتونستم مهاجرت کنم، وابستگی زیاد، عدم انعطاف پذیری 


نمیدونم همه کسایی که تجربه زندگی خوابگاهی رو دارن این حسو دارن یا نه، اما من از وقتی رفتم خوابگاه تا لحظه اخر حضورم هیچ وقت اونجا احساس راحتی نکردم. کاری به بدی و خوبی اون دوره ندارم اما باعث شد من یه چیز جدید رو حس کنم و اونم اینکه تو خونه خودت بودن لذت داره. 

حالا بهش اضافه میکنم که تو خونه خودت بودن و بیکاری لذت داره شاید امسال از اول مهر تا الان حتی یه روز بی دغدغه نداشتم دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم واسه یه روز لش کردن تو خونه بلاخره رسید به لطف پیروزی انقلاب. اینکه همه میپرسیدن تعطیلات کجا میری با لذت میگفتم خونه! 

برگه تصحیح نکرده نداشتم، پروپوزالمو تحویل داده بودم، اتاقم مرتب بود، مهمون نداشتم و مهمونی نباید میرفتم خلاصه عالییی یه روز کامل لش کردم به قدر مکفی خوابیدم حتی الگو دوخت یه لباسم کشیدم و فرداش بعد از مدت ها با حس خوب بیدار شدم و با علاقه رفتم سرکار 

یکی از چیزایی که گاهی ذهنمو مشغول میکنه اینه که اگه عروسی کنم و جایی که بهش میگم خونه تغییر کنه آیا اونجا هم این حسو خواهم داشت؟ یا باید برای استراحت و تجدید قوا دوباره به همین اتاق برگردم؟ سخته که تصور کنم جای دیگه ای خونه باشه 

وابستگی من به محیط و ابزارم زیاده، هیچ جا خونه ام نمیشه، هیچ پتویی پتو خودم نمیشه، هیچ گوشی و لب تابی مثل وسایل خودم نمیشه، هیچ چایی چایی خونه خودمون نمیشه، هیچ هندزفری مثل مال خودم نمیشه، و هزاران جمله این شکلی برای وسیله هام 

شاید این دلیل محکمیه که من هیچ وقت نمیتونستم مهاجرت کنم، وابستگی زیاد، عدم انعطاف پذیری 


کله شق و بد پسندم، حتی یک جوراب هم که قرار باشد بخرم باید همان چیزی که در ذهنم هست باشد، بنابراین سبک زندگی ام را خودم انتخاب کردم، این چیزیست که می توانم دادش بزنم و افتخار کنم که این زندگی هر گندی که هست انتخاب خودم بوده. من انتخاب کردم معلم باشم هرچند هیچ وقت رویایم نبود، هر چند هیچ وقت شخصیت معلمی نداشته و نخواهم داشت اما خودم خواستم لحظه آخر 89 امین انتخاب رشته شاید یک لحظه خون به مغزم نرسید یا هرچیزی که اسمش نصیب یا قسمت باشد اما به هر حال تماما انتخاب خودم است، این سبک زندگی که الان دارم، این همیشه در راه بودن ها و دویدن ها، این حجم از کار  و فکر که روی سرم ریخته خودم خواستم هر چند رویای من خانه ای قدیمی پر از خنزر پنزر و صندلی های لهستانی و گیره موی رز در جایی مثل بالای یک کتاب فروشی در خیابان انقلاب تهران بود، که روی همان صندلی لهستانی بشینم و بنویسم و بخوانم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

برای این راه سختی که در زندگی رفتم حقیقتا اعتراف میکنم نمیدانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد 

امروز اینجا مینویسم که چقدر پای عقیده ماندن سخت است 


زمستون رو دوست دارم، برف بارون سرما، زود تاریک شدن هوا، لباس های زمستونی اینا همه از مورد علاقه های من هستند. اما چند سالیه که دی ماه بدترین ماه ساله، دوست دارم روز تولدم واقعا خوشحال باشم اما نیستم. همه هم درگیر امتحانات. اصلا انگار دی مدقع خوبی برای به دنیا اومدن نیست باید از همه عذر خواهی کرد و گفت ببخشید مهم نیست شما به کارتون برسین 


همه ادم ها، حداقل همه دختر ها یک سری تصورات و فانتزی هایی نسبت به زندگی آینده و خاصا شوهر و یچه هایشان دارند، در همه تصورات من بچه ام همیشه پسر است ( روم به دیوار الان باید صد رنگ عوض کنم که در نامزدی از این حرفا میزنم)، هر چه سنم بالا تر میرود بیشتر به این نتیجه میرسم که دختر داشتن بهتر است و بی پسر میشه ولی بی دختر نمیشه اما نمیتوانم با تنفرم نسبت به لوس بازی های دختر های 3 تا 10 سال کاری کنم

به تازگی دختری در بستگان متولد شده و پدرش داشت از آینده رویایی اش برای دخترش میگفت که دوس دارم فلان کاره شود فلان جا درس بخواند و. 

من فکر کردم اگر دختر داشتم چیزی که برایش میخواهم این است که اگر در ایران می ماند و با این فرهنگ زندگی میکند اشتغال بانوان ممنوع! بله همینقدر عصر حجری فقط یک زن شاغل میفهمد که چرا این را میگویم زن در جامعه ما حلال مشکلات همه هست زن دریایی است که مرد در ان غرق میشود زن سنگ صبور شوهرش هست زن چراغ خانه و گرمای خانه است زن افریده شده برای بخشیدن بخشیدن عشق بخشیدن انرژی مرد که پر از سیگنال های منفی به خانه می اید دوست دارد در زنش حل شود و مثل اتصال سیم ارت تمام انرژی منفی اش را تخلیه کند و سرشار از گرمای زندگی شود زن باید دریا باشد دریایی که تمام مغز خسته مرد را در خودش جای دهد فرقی هم نمیکند زن شاغل باشد یا غیر شاغل همه از زن گرمای خانه را میخواهند اما خودش هیچ کسی را ندارد که دریایش باشد اگر لب به شکوه باز کند متهم است به زن غر غرو زن شاغل خیلی تنهاست هیچ کسی نیست که بتوانی انرژی های منفی حاصل از کار را روی او خالی کنی و پالس مثبت دریافت کنی برای اینکه زن غر غرو و خاله زنک نشوی سکوت را ترجیح میدهی 

باید همه جای زندگی بدوی، این را فراموش کن که وقتی بیرون از خانه کار میکنی کار خانه هم تقسیم این مال کتاب هاست مسئولیت خانه همیشه با توست

ایده آل من برای دخترم این است که هنر مند باشد نقاشی بکشد پیانو بزند یا اگر استعدادش را داشت و دلش خواست نویسنده باشد دلم میخواهد پولدار باشم تا دخترم بدون دغدغه مالی و فقط به خاطر علاقه شخصی کار کند همیشه روحش بخشنده و مهربان باشد اصلا دختر باید اصل لطافت و مهربانی باشد یک اعصاب آرام و مغزی سلامت داشته باشد که دیگران خط خطی اش نکرده باشند چراغ خانه باشد خود آرامش و امنیت باشد خود عشق باشد 


بچه که بودم اخر هفته ها با مینی بوس میرفتیم شاهی خونه خالم، وقتی ماشین به خاطر دست انداز های پل تلار بالا پایین میشد از ذوق میترکیدیم که بلاخره رسیدیم، کوچه خالم اینا قبل ایستگاه بود به خاطر همین مازودتر پیاده میشدیم، خواب ترسناک بچگیام این بود که ماشین وایستاد، مامان و خواهرم پیاده شدن و تا من بخوام پیاده شم یهو در بسته میشه و ماشین میره میره به نا کجا اباد تو دلم خالی میشد

شمال جنگل زیاد داره، اما ما زیاد جنگل نمیریم، شاید مثل همون که مشهدیا زیاد حرم نمیرن تصورات اولیه من از جنگل پارک جنگلی بود اونم تو 13 بدر، یه جای نزدیک و پرجمعیت اما یادمه یه سال همراه پسرعموی خدابیامرز بابام رفتیم یه جنگلی که یک ساعت پیاده روی داشت قاعدتا خالی از جمعیت بود و تا چشم کار میکرد درخت و جنگل بود اون روز خیلی خوش گذشت اما اون شب ترسناک ترین خواب بچگیمو دیدم من تو جنگل گم شده بودم هر چی صدا میزدم کسی دورم نبود و هرچی میدویدم به ابادی نمیرسیدم خیلی ترسیده بودم 

یکی از خوابهای تلخ و تو دل خالی کن سالهای اخیرم اینه که من تو خوابگاهم همه رفتن همه درسشون تموم شده و رفتن یه قیافه اشنا نمیبینم اما من موندم تو یه گوشه خوابگاه یه جایی که هیچ آشنایی نیست و من محکومم به موندن باید برم سلف

امروز برای اولین بار بعد از دوران دانشجویی با همسر رفتیم درکه شب خواب دیدم تو کوه گم شدم هیچ اشنایی نیست دوستای دانشجوییم سالهاس که رفتن بهنامم نیست من اونجا موندم و از هر راهی میرم به شهر نمیرسم بدون هیچ اشنایی 

فکر کنم این فوبیای از دست دادن مهم ترین فوبیای زندگی منه، جا موندن، نرسیدن 


این روزها اونقدر فشار رومه که طاقت هیچ حرفی رو ندارم، به شدت خسته ام، دلم میخواد یه جایی که فقط اسمش خونه باشه رو بگیریم و فقط تموم شه بعدش درو ببندم و یه دل سیر گریه کنم دلم میخواد روزها و شبهایی بیاد که دیگه به این چیزا فکر نکنم دلم میخواد دیگه نشنوم که دیگران چقد بسازن که یاد بگیر که تحمل کن که چقد ضعیفی دلم خونه ای رو میخواد که بهنام هر روز بیاد توش، باهم غذا بخوریم دعوا کنیم فوتبال ببینیم و عادی ترین آدمای این جهان باشیم من از همه آدم هایی که با حرفاشون آزارم میدن ناراحتن من بخشنده ترین نیستم من امشب یه دختر به شدت دلگیرم که چیزهایی برام شدن حسرت که حق طبیعیم بوده خوش به حال همه شما که شوهرتون اونقدر پول داشت که همه کارا رو خودش کرد، اصلا خوش به حال همه شما که چون شوهرتون پول نداشت کاری ام نکرد اما منت نشنیدین برای چیزهایی که از حق طبیعی تونم پایین تر بوده من بد برداشت کننده ترین عروس دنیام، نا سپاس، حساس، شکننده و به شدت گله مند از خدا که نمیدونم چرا کاری نمیکنه و کی آزمون صبر ما تموم میشه، ما روفوزه ایم بگو برگه ها بالا


کم کم دارم باهاشون انس میگیرم،  دانش اموزامو میگم،  امروز  برای دقایقی تونستم نقاب معلمی رو دربیارم و به عنوان خوده خودم باهاشون حرف بزنم،  تجربه شیرینیه متکلم وحده باشیو 35 جفت گوش منتظر شنیدنت،  موقعیه که در حالی که به گرفتاری های خودت فکر میکنی سعی میکنی ماجراها رو در حد فهم اون ها تفسیر کنی اما اون ها خیلی خوب از چشمات میفهمن کدومشو از ته دلت گفتی کدومشو محض وظایف معلمی اخرش بهشون گفتم اگه دوست دارین دعاهاتون براورده بشه برای دیگران دعا کنین گفتم من برای شما دعا میکنم شما هم برای من دعا کنین پرستیژم اجازه نداد بگم محتاج دعاتونم خلاصه اینکه گاهی میرم بالای منبر،  یه وقت میبینم حرفام رسیده به چیزهایی که این طفل های معصوم هیچ درکی ازش ندارن اما واسه خالی شدن خودم میگم دارم کم کم دوسشون میدارم


فکر میکردم همه روزهای سخت خاطره میشه فکر میکردم معلومه که سخته اما سختیشم قشنگه اصلا چی قشنگ تر از سختی کشیدن مشترک اما اکنون اینجانب در صحت کامل عقل اعلام میکنم متنفرم از این روزها و هیچ وقت از گذشتنش ناراحت نیستم پروردگارا اگر امتحانه ببین که از پسش برنمیایم اگر ان مع العسر یسرا هست که ما عسر هامونو که کشیده بودیم قرار مون که این نبود کاخ آرزوهامون که فرو ریخت جوونی مون که داره تموم میشه پس کی قراره اون صد سال نون و کره برسه؟!  ما که معده مون از این همه نون و تره ترکیده رنگ و رومونو باختیم تو بیست و چند سالگی تاریخ آخرین ذوق و خوشی یادمون نمیاد چه جوابی برای ما داری؟ چطوری اون دنیا میخوای تو چشمای ما نگاه کنی و بگی دیدین چطور دونه دونه آرزوهاتونو پر دادم؟ 


نمیتونم بگم تصمیمم برای رفتن جدی بود،  اوصولا تو اون سن و سال نمیشه تصمیم جدی گرفت اونجا فقط میشه رویا ساخت و خوشبخت بود اما ورودم به دانشگاه مصادف شد با بر باد رفتن رویاها و استخدام دولت شدن وطبعا سوختن رویای مهاجرت 

سوم راهنمایی که بودم موضوع انشا داشتیم در مورد اینده اونجا نوشتم هاروارد و آمریکا نوشتم نوبل زیست شناسی 

توی روزهای سخت کارشناسی همش شاهد مهاجرت آدمایی بودم که قبولشون داشتم یکی یکی رفتن و من موندم و احساس از دست دادن

این روزها که همه اون روزا ته نشین شده دلم میخواست واقعا مسیر جور دیگه ای پیش میرفت و الان میتونستم حتی به پناهندگی فکر کنم و 12سال تعهد محضری به آموزش و پروش پیش روم نبود 

ناشکر نیستم به این شغل که حداقل نگران از دست دادنش نیستم به این درآمد بیمه و بازنشستگی 

اما دلم دلم واقعا میخواست یکی از اون چهره های غمگین فرودگاه امام بودم دلم واقعا میخواست میگفتم که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم 

این خواستن از جنس همون آه عمیق پشت نرده های سبز دانشگاه تهرانه

این روزا دیگه اسمش مهاجرت نیست اسمش فراره و واقعا خوشا آنان که با عزت از اینجا بساط خویش برچیدند ورفتند  




موقعی که خوابگاه بودیم یه موقع هایی که پیش هم میشستیم و حرف های منفی میزدیم آخرش پر میشدیم از یه عالمه حس های درد و تنفر و کلافگی و بی چارگی در همون حین یا کمی بعدش یکی پا میشد که بره دسشویی میگفتیم کجا با آه و حسرت خاصی میگفت برم برینم به این زندگی 

خیلی وقت بود یادم رفته بود این قسمت از خاطرات مونودیروز که مغزم پر شده بود از یاس و نا امیدی خستگی و گرما امونم و بریده بود وسط بازار  دسشوییم گرفت یهو این جمله یادم اومد از ته دلم میخواستم برینم به این زندگی. 


خب اگه به این جمله عمل کنیم 90 درصد خرجای ما بیهوده است، اصلش اینه تو که ماهی یه تومن حقوقته نباید گوشی تو دستت 5 میلیون قیمتش باشه یعنی نباید پنج ماه از کار تو تبدیل بشه به یه ابزار تو دستت، نباید یه لباس بخری 500 تومن، همخونی دخل و خرج یعنی با توجه به درامدت هزینه کنی نه عرف جامعه، کشور های دیگه همینن، اینکه شبکه خبر نشون میده تو اینگلیس خریدن لباس دست دوم عار نیست، کاری به هدف کثیف شون از پخشش ندارم، اما واقعیته، زوج های جوان وسایل زندگی شونو دست دو میخرن چیزی که ما بهش میگیم جهیزیه و توقع داریم وسیله ای که تو خونه پدر مادرمون بعد 30 سال زندگی نیست تو خونه ما باشه، اما حقیقتش اینه که یه زوج جوان به اون یخچال چندین فوتی نیاز ندارن، اما چیزی که اینجا اهمیتی نداره همون نیازه 

با توجه به زیر و رو شدن همه چیز در یک سال اخیر، برای من امسال خیلی سخته که بخوام به بودجه ام نگاه کنم و هزینه کنم، وقتی هر سال یه سطح خاصی از کیفیت رو برای خودت داری و امسال مجبوری از اون بیای پایین بار فشار روحی زیادی به ادم وارد میکنه خب ما هر سال اشتباه میکردیم در واقع اما اشتباه یا درست اینجا اهمیت نداره، اینجا اون تغییر مهمه اون تنزل کیفیت که میتونه فرسوده و عصبیت کنه 

در واقع اگه خرج های ما با درامدمون همخوانی داشته باشه ما نباید هیچ وقت تو وام و قرض بیفتیم باید زندگی خیلی ساده تر از این پیچیدگی های عصبی باشه اینکه 70 درصد مغزت درگیر این باشه که این قسطتو چطور جور کنی و این وام که تموم شد کجا میتونی دوباره وام بگیری که خونه تو لاکچری تر کنی ماشینتو بهتر کنی یا مسافرتی بری که با درامد ثابتت نمیتونی 

فرق اینجاست، یه زوج اونوری میرن یه لباسشویی دست دو میخرن و با شادی زندگی شونو اغاز میکنن اما من از اینکه نمیتونم سولاردم الجی رو تو جهازم داشته باشم واقعا غم و فشار بهم وارد میشه و حس میکنم ما بدبختا ما زیر خط فقرا ما معمولیا 


داشتم فکر میکردم چرا دوست ندارم فردا برم سرکار، با اینکه این همه تعطیل بودیم، با اینکه میدونم اخرای سال تحصیلیه، با اینکه شنبه ها کارم سبک تره

دلیلش فقط یه چیزه، خستگی من از کار نیست، از فرو رفتن در نقشیه که شبیه خودم نیس، باید لباس پوشیدنم تغییر کنه، با ادمایی همکار و همکلام بشم که خیلی شبیه من نیستن، باید بزرگ بشم مثل خانوما رفتار کنم مسئولیت پذیر بشم اینا چیزاییه که حوصلشو ندارم نقشی که باید توش فرو برم خیلی باخودم فاصله داره و اینه که انرژی میبره 

من حس میکنم سال های زوج خوبه یعنی به بدی فرد ها نیس 


منو غزاله باهم که حرف میزنیم دقیقا میفهمیم چی میگیم این فهمیدن خیلی عمیقه ازم پرسید ماشین عروس چی درنگ نکردم و گفتم اسنپ! بعد هردو خندیدیم خیلی خندیدیم بعدش جدی شدیم گفتم دوسال نامزدی پیاده گز کردم اون شب ماشین میخوام چیکار گفت اره وقتی موقع خودش چیزیو نداری دیگه ارزشی نداره گفتم اره ما بلاخره ماشین میخریم قطعا ولی دیگه خوشحالم نمیکنه گفت اره وقتی اون شب بعد عروسی فلانی تو بارون ماشین گیرمون نیومد و پیاده رفتیم بعدش انقد گریه کردم که سر شدم گفتم اره 

گفت چی میتونه عمیقا خوشحالت کنه فکر کردم گفتم هیچی شاید اگه ارزش پولم به یه سال قبل برگرده پولی که میتونستم باهاش خونه بخرم ماشین بخرم عروسی بگیرم اما الان هیچ کدومو نمیتونم گفت اره 

گفتم ماها اوضاعمون خوبه کارمندیم حداقل میدونیم تا ده سال دیگه قسطامون تموم میشه زندگیمون عادی میشه گفت اره ولی دیگه سر شدم دیگه مهم نیس چون وقتی که باید بود نبود گفتم اره



سوالی که برای خودم خیلی بدیهی بود اما برای همه عجیب وا مگه میشه؟ عروسی مثلا جدا از مسئله با کلاسی یا بی کلاسی، جدا از مسئله غرب زدگی و تعاریف اشتباه از زیبایی من فکر میکنم مهم ترین دلیلم اینه، موی رنگ شده سنو بالا میبره و تو ذهن من کسی که موهاش رنگ شده دیگه بزرگ شده و زن خونه اس من نمیخوام زن خونه باشم، من میخوام همون دختر بچه ای باشم که کتونی میپو‌شه، میدونی چرا چون نمیخوام مرگ ارزو هامو باور کنم چون میخوام فکر کنم هنوز وقت دارم واسه تلاش هنوز بچه ام دلیل اصلی اینه قند تو دلم اب میشه وقتی میرم بانک و بهم میگن چون به سن قانونی نرسیدی نمیتونی حساب باز کنی و من با پوزخندی قهرمانانه میگم سن قانونی چیه من کارمندم با 6 سال سابقه کار خلاصه اینکه از زن زندگی شدن فراری ام و حالا که شمارش مع برای شروع زندگی مستقل شروع شده میخوام با چنگ و دندون آثار جوونی رو حفظ کنم تا شاید امیدی باشه برای رسیدن ب خواسته ها




امشب که تقریبا دو هفته مونده به عروسی، وسط بل بشوی خونه ای که باید مرتب شه لباسی که باید آماده شه و هزار تا هماهنگی که باید انجام شه و همش تمام و کمال به گردن منه، دلم واسه خودم تنگ شده، واسه کتاب خوندن و خیال کردن، واسه پیاده روی و موزیک گوش کردن، واسه درس خوندن و آرزو کردن دلم واسه یه روز بی دغدغه تنگ شده، روزی که نه حسرت دیروزو داشته باشی نه دلهره فردا، نه برای شروع دیر باشه نه واسه بیخیال شدن زود 

حس میکنم دیگه چیزی نمیتونه منو بشکنه، یه دیوار هایلی ایجاد شده که نمیذاره چیزی در من نفوذ کنه، دیگه فقط میخوام بقیه آروم باشن بقیه باهم خوب باشن، فقط میخوام چیزی نشنوم، فقط میخوام تموم شه این روزا

اما در بین همه این آیه های یاس، امیدوارم که یه روز خوب بیاد، امیدوارم این مسیری که رفتیم سر بالایی بوده باشه و بقیه اش سر پایینی باشه، برای پیدا کردن خودم منتظرم! 


میگه من از صفر شروع کردم دستامو گذاشتم رو زانو هامو بلند شدم، شب بیداری کشیدم، زحمت و زحمت و زحمت 

اره تو کار کردی، ولی اگه به واسطه اینکه بابات پولدار بود آشناهای پولدار نداشتی کسی طراحی ویلاشو میداد دستت؟ اگه بابات برات دفتر گرون قیمت نمیخرید مشتری های لاکچری میومدن سراغت؟ ایا همه ادما میتونن با لیسانس دانشگاه ازاد، برند بشن؟ اگه لباسات لاکچری نبود و گوشیت آیفون نبود میتونستی پروژه های دریاکنار رو برداری؟ اصلا تو دریا کنار راهت میدادن اگه ماشین زیر پات نبود و با اسنپ میومدی؟ 

اره زحمت کشیدی ولی نگو از صفر، تو بستری که آماده بود فقط بی عرضه نبودی تونستی یه میلیاردو بکنی یک میلیارد و دویست 

اون یکی میگه خونه و ماشینمو خودم خریدم بدون کمک میگم یعنی هیچی؟ میگه بابام فقط ده تومن بهم داد و پدر زنم 5 تومن 

اره عزیزم اون موقعی که 15 تومن کمک داشتی و 40 تومن وام برداشتی قیمت کل خونت شد 80 تومن، یعنی یه کم عرضه داشتی و از حقوق کارگریت پس انداز کردی و 25 تومن پول داشتی پس الان خودتو با من مقایسه نکن که اگه یه صفرم بذارم جلوی اون 25 تومن نمیتونم اون کمکه باباهه هنوز همون ده تومنه ولی ارزشش برای من دیگه اونقد نیس 

 


از یه مسائلی باید بگذری تا یاد بگیری چطور رفتار کنی، مثلا امروز به یه دانش آموزم گفتم من کاملا میفهمم چی میگی چون خودم از یه محیط کوچیک رفتم تو مدرسه تیزهوشان و با یه خانواده متوسط دوستای پولدار داشتم وقتی بهش گفتم منم مثل تو بودم یه حس خوبی اومد تو چشاش باید کنکور داده باشی تا بفهمی نباید به دانش آموز زنگ بزنی و رتبه شو بپرسی باید خوابگاهی بوده باشی تا بفهمی چقد یه زنگ و احوال پرسی تو شهر غریب میتونه حالشو خوب کنه باید عروسی گرفته باشی تا بفهمی یه عروس چقد استرس داره باید دست تنها عروسی گرفته باشی تا بدونی یه جمله رو من حساب کن چقد حال دوستتو خوب میکنه باید عروس بوده باشی تا بدونی شب عروسی فقط باید دستاشو بگیری و بگی بی نظیر شدی بدونی بهترین هدیه ای که میتونی بهش بدی اینه که خودتو دریغ نکنی با جون و دل تو جشنش باشی باید بی پولی کشیده باشی تا بدونی یه تعارف ساده چقد ارزش داره، باید بی ماشینی کشیده باشی تا بدونی حس پیاده کز کردن چیه باید از سوال و جواب ها کلافه شده باشی تا یاد بگیری از کسی نپرسی کی ازدواج میکنی کی خونه میخری کی بچه دار میشی چقد حقوق میگیری. اینا همش با تجربه به دست میاد، شاید کمی دیر اما اینکه بعد این تجربه ها یاد بگیری فکر کنم هدف از زندگی همینه 


طبق عادت روزی چند بار اینترنت رو روشن میکنم و تازه میفهمم چقد زندگی ما به تلگرام و اینستاگرام وابسته بود،  چک کردن اخبار و با خبر شدن از اوضاع دوستان و آشنایان، که غیر این حس دوران چاپارخانه و کبوتر نامه بر بهت دست میده این که بنزین گرون شده حقیقتا برام مهم نیست،  هرچند روی کاغذ تصمیم مثبتی به نظرم میاد اما در عمل با دخل و خرج مردم نمیخونه،  اما برام مهم نیست چون ماشین ندارم و گرونی های بعد از اینم مهم نیست چون خیلی وقته آرزوهامونو بر باد دیدم. پراید 50 میلیونی رو نمیتونم بخرم 500 میلیونم بشه نمیتونم بخرم پس بذار بشه خونه 500 میلیونی رو نمیتونم بخرم 5 میلیاردی رو هم نمیتونم بخرم پس بذار بشه 

اعتراض و عدالت خواهی؟  راستش اون موقعی که ما فکر میکردیم میشه با اعتراض و فعالیت های مدنی چیزیو عوض کرد خیلی جوون تر بودیم حتی حق رای نداشتیم اما شور داشتیم، هیجان داشتیم، و هزار امید و آرزو اما دیدیم شاعر هایی که شعرهاشونو از حفظ بودیم به ناکجا آباد رفتن رفقای دانشجوی نخبه بهترین دانشگاه ها یکی یکی نیست و نابود شدن و چنان این حس آزادی خواهی ما در نطفه خفه شد که امروز شدیم این نسل منفعل که تنها نگرانی مون اینه این شغل بخور نمیر مونو از دست ندیم،  اعضای خانوادمون آسیب نبینن و خواسته هامونم در حد وصل شدن اینترنت و سرگرمی های روزمره تنزل پیدا کرده. 


من غمگینم برای هواپیمایی که تکه تکه شد، غمگینم برای آرزو هایی که رفت، غمگینم چون میفهمم تردید فرودگاه امامو میفهمم لحظه خدافظی رو میفهمم غم و غم و غم غمه که گر گریزم کجا گریزم غمه که گر بمانم کجا بمانم من میفهمم تماشای سو سوی چراغ هواپیما رو از اتوبان تهران قم من میفهمم اون پله برقی لعنتی رو من غمگینم برای قرمه سبزی های فریز شده و عکس های سوخته برای اون همه تلاش برای اون همه زجر برای اون همه امید من اونقدر غمگینم که نمیفهمم چی مینویسم 


هرچقد یک چیزی قدمتش بیشتر باشد عمق بیشتری دارد و هرچقد چیزی عمیق تر باشد عوض کردنش هم سخت تر است مثل همین سبک زندگی مردسالارانه که اینبار نه در ایران بلکه در همه جای جهان ریشه دوانده است. 

متنفرم از آن پیام تبریک که به دنیا آمد تا دختر کسی باشد،  ازدواج کرد تا همسر کسی باشد 

چطور میتوان اینگونه روح و جسم یک بشر را نادیده گرفت و بعد دم از مهربانی و عشق  و صلح زد؟ 

زن مکمل مرد نیست زن خود مستقل است، زن فقط یک آدم است، نه یک کلمه پیش نه یک کلمه پس 

زن ناز و مرد نیاز نیست  زن و مرد هر دو هم ناز دارند و هم نیاز چون فقط یک آدم هستند 

زن به خاطر روحیه لطیف و این خزعبلات کارش خانه نشینی و رفت و روب و پخت و پز و تربیت فرزند صالح نیست زن و مرد هر دو برای گذران زندگی باید کارهای خاصی را انجام دهند، هر دو به علت اشتراک 23 کروموزم در تولید مثل سهم کاملا یکسانی نسبت به فرزند دارند دامن پر مهر و بهشت زیر پا، کشکی بیش نیست بهشتی اگر باشد صرفا به خاطر زاییدن به کسی تعلق نمیگیرد انسانیت میخواهد که هر آدمی فارغ از جنسیت میتواند انسان هم باشد 

زن فقط یک آدم است، درجه دو نیست،  خلق شده تا زندگی کند نه اینکه به زندگی کسی دیگر اضافه شود. 

حق برابر مستم داشتن وظایف برابر نیز هست 

و جهان چه جای زیبا تری برای زیستن بود اگر این مرز بندی های مسخره وجود نداشت. 


فکر کنم اول راهنمایی بودم تو یه جمعی که یه استادی که خیلی قبولش داشتم هم اونجا بود گفتن خواننده مورد علاقتون کیه؟  من گفتم نوید و امید!  اون موقع یه نوید و امیدی بودن همراه ابی یه آهنگ خودن که منم خیلی خوشم اومده بود بعد استادمون برگشت گفت وقتی تلوزیون ما اجازه پخش ساز نمیده و موقع پخش موسیقی سنتی گل و بلبل نشون میدن این میشه سلیقه جوون های ما 

اون لحظه خیلی حس بدی بهم دست داد، دوس داشتم هرچی که استامون گوش میده رو گوش بدم واسه همین شروع کردم به گوش دادن الویس پریسلی، کریس دی برگ و شجریان 

اوایل به خاطر ژستش بعد تر که اومدم دبیرستان بیشتر فهمیدم، بیشتر لذت بردم و این شد که همیشه مدیون استادم بمونم بعد از 88 و اون ماجرا ها عزیز تر شد آدم های بیشتری دوسش داشتن و حالا اینستاگرام پره از پست ها و استوری های بیماری استاد شجریان اما من میگم محمدرضا شجریان نمیمیره چون هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق چون صدا صدا صدا همیشه موندگاره


فکر میکنم ویروس ها تا بدن ضعیف و نحیف منو میبینن دستاشونو میزنن به هم و یه هفته ده روزی خودشونو به یه بدن خوش ویروس مهمون میکنن از هر موج آنفولانزای اومده هیچ کدومو رد ندادم یک هفته تب و لرز درد و بی اعصابی و همزمان باهاش کار عملا کل خانواده بسیج میشدن تا نمیرم! یکی کارای خونه رو میکرد یکی سوپ میاورد یکی سرم وصل میکرد خلاصه کفن رو فروختم و همین یکی دو هفته پیش بلاخره لباس عافیت پوشیدم 

اما کرونا که امیدوارم بدنم بعد از اون همه روزها و شب های سخت کمی ادب شده باشه و زرتی نگیرتش تا الان که چیز خوبیه تعطیل مون کرده که خودش خیلی حال میده! مرز های رعایت بهداشت فردی رو جا به جا کرده و چیزی که خیلی دوست دارم اینه که مجبور نیستی دست بدی و روبوسی کنی چقدددر متنفر بودم از این روبوسی های الکی و مجبوری که به کدوم قانون نانوشته ای سه بار بود خداکنه این ویروس این فرهنگ غلط رو از بین ببره تا حرمت آغوش ها ازبین نره تا فقط دست کسیو لمس کنم که از فشردنش لذت میبرم تا کسیو بغل کنم و ماچ و بوسه که واقعا از دیدنش به اون اندازه ذوق کرده باشم! کرونا مچکریم 


یادم نیست اما حتما قبلا گفتم،  در مورد اون فوبیای جا موندن و از دست دادن 

وقتی به عمق ماجرا نگاه میکنم نمیتونم باور کنم که این همه سال گذشته و مثلا از 91 که رفتم دانشگاه 8 سال گذشته از سال 88، ده یازده سال میگذره از سال 86 که محسن پورعباسی رو دیدم 12 13 سال از سال 84 که رفتم مدرسه نمونه 14 15 سال این عدد ها خیلی بی معنی ان، یعنی وقتی فکر میکنم این همه سال گذشته میترسم میترسم از اینکه دیر شده از اینکه جا موندم از اینکه من هنوز همونم اما همه چی عوض شده وقتی میبینم آدمای اون موقع الان چقدر فاصله دارن با اون روزا،  میترسم 

وقتی یه پیج یا وبلاگ پیدا میکنم که جذبش میشم میشینم و کل ارشیوش رو میخونم و درد میکشم و لذت میبرم پرت میشم به سالهای قبل و حس ها و آرمان ها و آرزوها و اون فوبیای لعنتی که همه رفتن و من موندم اینجا من جا میمونم همیشه جا میمونم پیگیر تر از همه ام ولی جا میمونم از ثبت نام دانشگاه از انتخاب واحد ها از کلاس ها  از خبر ها از گذر هایی که باید میکردم و نکردم من یه جایی دیر رسیدم و گذر نکردم و همیشه تو این فوبیا خواهم موند 


چون حوصله جواب پس دادن در اینستا را ندارم بیخیال نوشتن میشوم و کلمه مازندرانی اش میشود چنگ!  Cheng شده ام! ذهنم چنگ شدهو نمیتواند بنویسد از بس ایده های خام را رها کردم که ولش کن فلانی بخواند چه می گوید که استوری را کلوز فرند کن و این می شود یاد اور همان جمله ای کع دوست داشتنی نیست: در نطفه خفه اش کردیم.

خلاصه که جمله های بی در و پیکر و بی ربط را همین جا مینویسم مثل شیر ابی که بعد از قحطی باز میشود و اول اب گل الود میریزد اما بلاخره زلال می شود. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها